امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

شازده کوچولو ما

تولد رها جون!

10آبان تولد 1 سالگی رها جون (دختر خاله شهرزاد) بود. به همین مناسبت تصمیم گرفتم عکسهای مشترک "تو" و رها جونو اینجا بذارم اما قبلش تولد رها جونو تبریک میگم و امیدوارم 100 سال سالم و خوشحال کنار مامان و باباش زنده باشه.... رها و امیرمحمد با ست قرمز! رها و امیرمحمد خیره به دوردست ها! رها و امیرمحمد مشغول بازی! رها و امیر محمد در تولد رها خانم! ...
30 آبان 1390

تلویزیون!

الآن دیگه 3 ماه و نیمه شدی. بعد از یک هفته سرماخوردگی سخت خدارو شکر الآن حالت بهتره. از وقتی یه کم بزرگتر شدی علاقه زیادی به تماشای تلویزیون پیدا کردی! قبلا کارتونو خیلی دوست داشتی ولی از اونجایی که دوست داری یه نفر صبح تا شب باهات حرف بزنه به شبکه خبر علاقمند شدی!!! اینم عکست در حال تماشای تلویزیون...                نمیدونم اون چه خبری بوده که اینقدر تورو خوشحال کرده؟؟؟  از چشمهات معلومه که حسابی خوابت گرفته!!! ...
29 آبان 1390

!!!!

یه عمر بیا بچه بزرگ کن.... این همه سختی بکش... این همه شب نخوابی بکش.... آخرش چی؟دیروز ازت پرسیدم چقدر مامان نیلوفرو دوست داری؟ گفتی... گفتم یعنی چی؟ همه اش اینقدر؟ که بی تفاوت سرتو برگردوندی و دیگه جوابمو ندادی!!!! دیگه من چی بگم؟؟؟ ...
29 آبان 1390

4ماهگی!

بالاخره " مهرسا خانم " دختر خالهسارا(صمیمی) که همیشه به ما لطف داره و معمولا در دیدن و خوندن مطالب ما اولیننفره هم به دنیا اومد. یه دختر ناز و دوست داشتنی که عکسهاشو میتونین توی وبلاگیکه مامانش به اسم " کوچولوی شیرین " براش درست کرده ببینید. قبل از هرچیز  بهش میگیم تولدت مبارک و خوش اومدی .... بالاخره توهم 4 ماهه شدی! همه میگفتن سخت ترین دوران نوزادی 4 ماه اوله.هرچند تو خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مارو اذیت نکردی ولی از وقتی 4 ماهه شدی خیلیشیرین تر شدی... الآن دیگه سعی میکنی با دستت اشیائو بگیریهرچند هنوز کامل بلد نیستی! به اشیاء مخصوصا آویز بالای تختت حسابی توجه نشون میدی! وقتی شیر میخوری اگه صدات ک...
29 آبان 1390

رژلب!

تاحالا دیدین یه پسر رژلب بزنه اینقدرهم بهش بیاد؟ ندیدین دیگه ... حالا ببینین... آلبالوی امسال هم خوردی... مبارکت باشه... ...
29 آبان 1390

عروسی عمه جون!

جمعه ی گذشته 90.04.10 عروسی عمه مرضیه (تنها عمه ات) بود. که خیلی هم خوش گذشت و تو هم خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی. این عکست در حال آماده شدن برای عروسی ... اینم عکست در مراسم عروسی که بغل بابا شهرامت خیلی هم خوشحالی... البته فردای عروسی نوبت واکسن 4 ماهگیت بود که حسابی حالت گرفته شد و تا 2 روز تب داشتی! توجه:  متاسفانه مدتیه که کامپیوترمون بر به مشکل خورده و نمیتونم از عکسهای متحرک و افکت دار استفاده کنم. برا همین وبلاگت یه کم ساده شده. در اولین فرصتی که درست بشه جبران میکنم... ...
29 آبان 1390

پنج ماهگی و شروع غذا خوردن!

سلام به همه ی دوستان عزیز که این مدت همه اش بهمون سرزدن و منتظر مطالب جدید بودن. I    U بابا تقصیر من چیه که عکسهای پنج ماهگیت پیش خاله نوشین بود و اونم همه اش یادش میرفت عکسهارو بیاره؟ فرارسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه ی مامان و باباهایی که روزه هستن از جمله بابا شهرام و همه ی نی نی هایی که قراره در آینده روزه بگیرن تبریک میگیم. یادش به خیر پارسال این موقع "تو" توی دل مامان نیلوفر بودی...   چند وقته که شروع کردی به غذا خوردن. خیلی هم به این کار علاقه نشون میدی. قاشقو که از دور میبینی دهنتو باز میکنی.  سر سفره یا پشت میز که میشینم اگه توی بغلم باشی هربار که قاشقو بلند میکنم بذارم دهنم، تو دهنتو باز میکنی و وقتی قاشقو توی...
29 آبان 1390

دست نوشته یک نیم ساله!

بالاخره ما هم نیم ساله شدیم   186روز از عمر مبارکمون گذشت     مامان نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل خونه است و وقت  نمیکنه وبلاگمو UP کنه. منم از فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم خودم مطالب اینماهو بنویسم!!! تازه از کیبورد هم بلدم استفاده کنم با دست میکوبم روی دکمه هاش. عاشق صدای چقچق دکمه های کیبوردم. مامان نیلوفر همه اش میگه نکن. من نمیدونم مگه این وسایلو برای بازی ما نی نیها نساختن؟ پس چرا همه اش میگن دست نزن؟ مامان نیلوفر این روزا سرش خیلی شلوغه. میگه تا چند روز دیگه اسباب کشی داریم  و میریم خونه جدیدمون. وقتی با بابا شهرام حرف میزدن من دزدکی گوش دادم  بابام میگفت خیلی خوبه از دست  آپارتمان نشینی راحت میشیم. خون...
29 آبان 1390

ماجرای کاغذ دیواری2!

باعرض معذرت از حضور دوستای عزیزمون به دلیل غیبت طولانی... بابا ما چیمون از سریالها و فیلمهای خارجی کمتره که وقتی سری یکشون پرطرفدار میشهفورا سری دومش هم میسازن؟! مثل اینکه ماجرای کاغذ دیواری اتاق "تو" هم داره میشه یکی از اینسریالها!   بعد از اینکه از مسافرت های پشت سرهمبرگشتیم مجبور شدیم با عجله به خونه جدید نقل مکان کنیم. ولی از اونجایی که خونهجدید نیاز به تعمیر داشت وسایل خونه رو اونجا گذاشتیم و موقتا رفتیم خونه پدرجون.( دوران آلاخون والاخونی 2! مثل اینکه همه زندگی ما داره میشه سریال!!!) بازم مثل دفعه ی قبل قرار شد اتاق خواب "تو" رو کاغذ دیواری کنیم.اول یه کاغذ دیواری با طرح دزدان دریایی انتخاب کردیم که موجود نبود! بعدرفت...
29 آبان 1390

تولد مسیحا جون!

22 مهرماه تولد محمدمسیحاجون، پسر خاله مریم بود.  (رجوع شود به آبان89 ). "تو" روبه عنوان دوستش دعوت کرده بود. اینم یه عکس خوشگل از مسیحای 1 ساله با کت و شلوار دامادی!  اینم "تو"یی در تمام طول تولد!  البته چند روز بعد توی یه مهمونی بازهم مسیحاجون بود و چند تا عکس باهم گرفتین ...
29 آبان 1390
1